داستان آدم های دیگر
گاهی لازم است آدم داستان زندگی دیگران را بخواند و بشنود و ببیند تا بداند تنها او نیست که درد کشیده و مصیبت دیده و به سختی دچار شده است.
ولی گاه لازم است آدم داستان زندگی دیگران را هم بخواند و بشنود و ببیند تا بداند تنها او نیست که درد کشیده و مصیبت دیده و اسیر یک جزیره به قدّ خودش نیست.
حالا منظور من از آن مرد و داستان زندگیاش ماموستا «عظیم آزادی» است؛ مردی که داستانش با زلزلهی ازگله و کرمانشاه در یکشنبه شب بیستویکم آبان گره خورده است. میبینی؟ خیلی دور نیست؛ همین چند سال پیش.
فکرش را بکن! زمین زیر پایت بلرزد، سقف بالای سرت ترک بردارد، لوسترها تاب بخورند و ظرفها یکییکی از طبقهها پایین بریزند و بعد...
بعد بیایی بیرون و ببینی غبار غلیظی همه جا را پوشانده، صدای نالهی زنها و مردها به آسمان بلند شده و خانهی همسایهها، دوستان و آشنایانت به تلّی از خاک تبدیل شده است. مردم هراساناند، به اینسو و آنسو میدوند، عزیزانشان را صدا میکنند، ناله میکنند و بر سر و صورت میزنند. واقعاً وحشتناک است؛ حتّی تصوّرش هم مو بر تن راست میکند. مرد میخواهد که در آن لحظه، بر خودش مسلط شود، فکر کند بهترین کار کدام است و بعد اقدام کند. به فکر نجات دیگران از زیر آوار و مدیریّت فاجعه باشد. ببیند خانهی برادرش به کوهی از خاک و آهن تبدیل شده و او را درحالی بیابد که سرش زخمی و میان نخالهها گرفتار شده است؛ نوهی برادرش را نجات بدهد و وقتی بازمیگردد، با پیکر بیجان برادرش روبهرو شود. بفهمد که همسر برادرش و برادرزادههایش جان باختهاند و...
اگر این صحنه، صحنهی یک نمایش روی سِن بود، پیشنهاد شما بهعنوان یک کارگردان چه بود؟
ماموستا آزادی میتوانست سر به زیر، روی زانوها بر زمین بیفتد و درحالیکه همهی صحنه تاریک میشود، نوری از بالا بر ماموستا بتابد و نمایش در اوج ناامیدی او به پایان برسد.
یا مرد قصّه با بُهت و حیرت به پیکر برادرش خیره شود و بعد با پریشانی و آشفتگی، سر بالا برد و با دستهای گشوده، پنجههای خشک و مُنقبض و رگ گردنی بیرونجسته، با تمام وجود فریاد بزند: «خدایا نه! خدایا نه!»
و بعد نمایش تمام شود؛ ولی عظیم آزادی صحنهی نمایش زندگیاش را جور دیگری رقم زد. او از پا ننشست، شیون و زاری نکرد، لحظهای پلک روی پلک نگذاشت و تنها به این فکر کرد که از کجا میتواند چند بیل مکانیکی گیر بیاورد تا آوارها را جابهجا کنند و اگر زندهای زیر آنهمه خاک و آهن گرفتار شده، نجاتش دهند و اگر عزیزانشان مدفون شدهاند، پیکرشان را بیرون بکشند.
و صبح، زمانی که از بلندی به روستا خیره میشود، تپّهی ویرانههایی را ببیند که جان بیستوهفت نفر از عزیزانش را از برادر و برادرزاده و خواهرزاده و عموزاده و اقوام دور و نزدیک گرفته است.
آیا در سینهی ماموستای عظیم، قلبی نمیتپید، رگ و پیاش را از سنگ ساخته بودند یا بغضی در گلو نداشت؟
چرا! اتفاقاً همان روح لطیف و انسانی و همان قلب عاشق عظیم آزادی بود که او را به حرکت وامیداشت.
ولی اگر به ذهن تاریخیمان رجوع کنیم، مشابه این صحنه را باز هم به خاطر میآوریم. تصوّر کنید! آفتاب بر فرق سرها میتابد، پیکرهای صدچاک بر خاک افتادهاند، خیمهها در آتش میسوزند و کودکانی وحشتزده در دشت به اینسو و آنسو میدوند؛ ولی در این میان، زنی بهجای شیون و زاری کردن بر سر پیکر عزیزان و خاک بر سر ریختن، بهدنبال کودکان میدود، آنها را جمع میکند و میکوشد آرامشان کند. زمانی که زنها و کودکان را با دستهای بسته، سوار بر شترهای بیجهاز میان توهین مردم کمفهم و کینهتوز، در کوچهها و خیابانها میگردانند، دست نوازش بر سرشان میکشد و دلداریشان میدهد. او به سبک زنهای بیقرار و کمطاقت، مو نمیکند، گریبان چاک نمیدهد و بُغضی که گلویش را میفشارد، واژههای تند و کوبندهای میشود که بر سر ستمکار فرود میآید.
او «زینب» است، دختر «علیبن ابیطالب»؛ همان کسی که فرموده: «پرهیزکار در سختیها آرام و در ناگواریها بردبار و در خوشیها سپاسگزار است.» «صبر، مصیبت سخت را آسان میکند» و «بر شما باد به شکیبایی که شکیبایی، ایمان را چون سر است بر بدن و ایمان بدون شکیبایی چونان بدن بیسر، ارزشی ندارد.»
او بارها و بارها این حرفها را از پدرش شنیده و شاید در مناجاتهای شبانهاش این آیات را خوانده است که: «قطعاً ما شما را به چیزی از ترس و گرسنگی و کاهش اموال و نفوس و فرزندان میآزماییم و تو - ای پیامبر! - به شکیبایان نوید ده. همانان که چون پیشامد ناگواری به آنان برسد میگویند: ما از آنِ خداییم و بهسوی او بازمیگردیم. ایناناند که الطافی از جانب پروردگارشان شامل حالشان خواهد شد و در پی آن، رحمتی آنان را فراخواهد گرفت و درنتیجه به سوی حق هدایت خواهند یافت.»
و همین است که «زینب» را «زینب» کرده است.
پی نوشت:
1. ماموستا واژهای کُردی و به معنای استاد و معلم است؛ اما در مناطق کردنشین به عالمان دینی نیز گفته میشود. ماموستا عظیم آزادی، امامجمعهی بزرگترین روستای دهستان دشت ذهاب، «کوئیک حسن» و بهورز خانهی بهداشت این منطقه است.
2. علیبن ابیطالب، «نهجالبلاغه»، ترجمهی محمد دشتی، قم، انتشارات آلعلی، 1382، خطبهی 193.
3. «منتخب میزانالحکمه»، ترجمهی محمدی ریشهری، قم، دارالحدیث، 1383، ص 313.
4. نهجالابلاغه، حکمت 82.
5. سورهی مبارک بقره، آیهی 155-157.
منبع: مجله باران
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}